آن دختری که در " غزل پلک " ساختم
چشمان تو چنان به دو چشمم نشسته است
گویی که کهکشان به دو چشمم نشسته است
انگار سال هاست تو را می شناختم
آن دختری که در " غزل پلک " ساختم
آشفته می کنی خم ابروی ماه را
همت گماردی بزنی روی ماه را
خورشید از کجا زده که یک نفس شدی ؟
اینطور بی مقدمه در دسترس شدی
یک سوره از زبان خدا توی چشم توست
نه ، هفت آسمان خدا توی چشم توست
داری مرا در آبی خود غرق می کنی
در عشق ناحسابی خود غرق می کنی
محمد ارثی زاد